طاها جونطاها جون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

طاها پرنس کوچولوی ما

اولین عکس های آتلیه

اولین عکس آتلیه طاها چند روز مونده به سه ماهگیش بود که پیش از این همش دنبال فرصت بودیم اما خودمون تو خونه تا بخوایین عکس گرفتیم. این عکسا تو عکاسی ژست تو زعفرانیه اس که یه روز برا کارای بیمه مسیرم به اونجا افتاده و از عکساش خوشم اومده بود - یه خانم مهربون که لطف کرد فایل عکسارو هم بهم داد.           عکس اولی رو هم بزرگ کردیم و زدیم رو دیوار و همه از ژستش خوششون اومد. گلم الهی عکسای دومادی تو یه روز نگاه کنم و از خاطرات خوبش بگم ان شاء الله   ...
16 اسفند 1390

مراسم 10 روزگی طاها جون

سلام اول اینکه مراسم دهم طاها جون خیلی باشکوه برگزار شد با گوشت قربونی خورشت درست کردیم و سوپ و سالاد ماکارونی و ... البته رفتنی یه غذا و یادبود هم تقدیم مهمونامون کردیم که حدود 30 35 نفری بودن و همه مات خوشگلی پرنس من و البته همه اذعان داشتن که کپی خودمه البته اینم بگم که متاسفانه طاها از روز سوم به خاطر اینکه هنوز شیر نداشتم از گشنگی سه روز تو بیمارستان بستری شد و فقط و خدا و مادرم و بابایی طاها میدونه که بهمون چی گذشت شب و روزم گریه بود و فیلمی که از طاها تو بیمارستان گرفته بودیم، خدارو شکر که اون روزهای تلخ هم گذشت و فقط خاطراتی برای همیشه تو ذهنمون ثبت شد که خوبی و بدیهاشون تا ابد فراموش نمیشن کسانی که تو این روزای سخت کنارمون بودن...
15 آذر 1390

بالاخره نی نی ما قدم مبارکشور رو کره خاکی گذاشت

پسرم ،‌ پاره تنم در 3 آذرماه 1392 ساعت 9 و 12 دقیقه در بیمارستان شمس تبریز به دنيا قدم گذاشت .  يه صبح سرد اما لطيف و زيبا ... پسركي از جنس عشق ،‌ به زندگي ام رنگي تازه زد . و من مادر ناميده شدم . به خاطر وجود تو مادر شدم و لبريز از عشق .  تو گريه مي كردي و من با تمام وجودم ،‌ با تمام ذرات وجودم ،‌ خدا رو شكر مي گفتم . و چقدر ساده و بي اندازه دوست داشتني ... شدي تمام دنياي من  پسركم ،‌ دقايق و ساعات و روزها ميگذرند و همه آرزوهايم را ، تمام اميدهايم و تمام دعاهايم را براي تو به يادگار مي گذارم . برايت از يگانه بي همتا خواستارم : ايمان ،‌ سلامتي ، ‌سعادتمندي ، موفقيت خوشبختي و عشق ...
9 آذر 1390

آخرین شب انتظار

زمین در انتظار تولد یک برگ گل است و من در حال شمارش معکوس... صفر همیشه پایان نیست گاهی آغاز پرواز است... در روز تولدت، تنها کمی، برای چشم به هم زدنی، دستت را به من بده تا دلت را در آغوش گیرم... تولدت پیشاپیش مبارک ، پاره ای از تنم... ...
2 آذر 1390

شاخه نقره

امشب با خواهرم رفتیم گل نقره گرفتیم، میخاد برا بیمارستان بیارن یکی خودش و یکی هم مامان، اصرار داشت که با خودم بره و با سلیقه من بخره. هیچ کس باور نمی کنه فردا قراره بچه ام به دنیا بیاد، حتی خواهرم می گفت دوستش شاخ در آورده که من شب قبل از عمل تو بازار این ور اون ور می رفتم. اما حس خوبی داشتم که هنوز راحتم و می تونم کارامو خودم انجام بدم بخصوص که  تا چند روز پیش هنوز اداره می رفتم و وقتی برا خداحافظی پیش همکارا می رفتم کسی باور نداشت ، حتی خیلیا برا اولین بار می شنیدن من یه نی نی تو راه دارم!
2 آذر 1390

آیت الکرسی

چند روزی است که استرس عجیبی سراسر وجودمو گرفته، از یه طرف خیلی خوشحالم که دیگه انتظار به پایان می رسه و روی ناز پسرمو می بینم از یه طرف ترس از اینکه خدایا برای دیدن اون لحظه زنده می مونم؟ خدایا بچه ام سالمه؟ (علی رغم اینکه همیشه جواب سونو و آزمایشات عالی بوده!) کم و کسری برا بچه ام  نمونده؟ شاید چیزی رو فراموش کردم و برا سیسمونی نخریدم! حتی برا سزارین هم به شک افتادم که نکنه دارم تصمیم اشتباهی می گیرم! خلاصه اصلا آرامش ندارم  و هی فکرای ناجور سراغم میاد همش آیت الکرسی می خونم تا کمی آرام بشم.
1 آذر 1390